برگ دوم از زندگیه من

خیلی خسته م.هر چی به خودم فشار آوردم که زودتر بیام و این وبلاگ رو آپ کنم نشد که نشد.هیچ کاری هم ندارما.بیکار بیکار.شبا ساعت دو به بعد میخوابم.روزا ساعت ده و نیم به بعد با اصرار و گریه و التماس بچه م بیدار میشم.اول از همه یه بشقاب خورشت خوری بر میدارم پنج تا قاشق مربا خوری سرلاک گندم و سه میوه میریزم توش باقی مونده ابی رو هم که اقاهه واسه خودش جوشونده و ته کتری مونده رو میریزم روش .هم میزنم و میزارم جلوی پوپک (دخترم.فعلا اینجا بهش میگم پوپک،شاید بعدا اسمشو عوض کردم.البته اینجا منظورمه).خودش بلده بخوره.یه سی دی کارتونم واسش میزارم.معمولا یه DVDمیزارم که دیرتر تموم بشه.اگه نبود یه سی دی مزارم وسی دی 2ش رو هم میدم دستش میگم هر وقت تموم شد اینو بزار.خودش بلده عوض کنه.بعد میرم دسشویی.بعد میام بیرون میفتم رو مبل یا رو تخت یا رو صندلیه گردون کامپیوتر و مثل بهت زده ها به یه جا خیره میشم.بدون هیچ فکری یا با هزار تا فکر ...اونقدر خیره میشم تا یهو چشمم میفته به ساعت حالا یا سی دی پوپک تموم شده و اومده سراغ من یا خودم از فک کردن خسته شدم.اقاهه اغلب تا ساعت سه بیرون .حدودای سه، سه و نیم میاد خونه.دقیقا وقتی از جام بلند میشم واسه ناهار درست کردن که بشه خورشت زودپزی و برنج کته یا حالا گاها آبکش م سر ساعت سه حاضر باشه.البته اینم بگم که اغلب اینطور نمیشه و من اینقدر تو افکار مسخره ی خودم غرق میشم که از ساعت ناهار میگذره و آقاهه میرسه خونه.اونوقته که اگه حسش باشه تازه پا میشم و یه چیزی (به قول قدیمیا ) بار میزارم .یا اگه حسش نباشه به یه غذای حاضری یا رستوران یا ساندویچ ختم میشه.میتونم بگم خداییش اقاهه زیاد در مورد غذا پختن من سخت گیر نیست.مثل خیلی از مردا.حداقل در این مورد شاید شانس آوردم.و البته در خیلی موردای دیگه..............................................................هِه...
بعد از ظهرا رو که دیگه نگو .بعداز ضهرای خونه ی ما دیوونه کننده س.از یه طرف پوپک خوابش میاد و میفته به غر زدن و بهانه گیری.از یه طرف اقاهه خسته س و میخواد بخوابه.منم که مثل همیشه با اعصاب خورد منتظرم اقاهه سر حرفُ باز کنه تا شروع کنم به درد دل کردن و لا اقل یه کم سبکتر بشم. ولی دریغ... حتی اگه نخواد بخوابه یه فیلم میزاره و میشیه پای فیلم یا یه روزنامه دست میگیره و خلاصه یه جوری خودش ُ مشغول میکنه.من نمیدونم یعنی اون هیچ حرفی نداره با من بزنه.شبا هم که اغلب میریم خیابون گردی .تو ماشین با صدای ضبط بلند که خدای نکرده کسی نخواد سر حرفو باز کنه.نمیدونم چرا خونه ی ما مثل دیوونه خونه س.نمیدونم چرا من مثل دیوونه هام.شایدم باید اسم اینجا رو میذاشتم خاطرات یک منه روانی.شایدم من خیلی احمقم که میخوام یه چیزایی رو اینجا بنویسم.یه چیزایی رو که به هیچ کس نمیتونم بگم و داره خفم میکنه.یه چیزایی که بین من و اقاهه میگذره و داره منو دیوونه یا شاید دیوونه تر میکنه.امیدوارم کارم اشتباه نباشه.امیدوارم اونقدرا که فک میکنم احمق نباشم.حسش نیست.حس هیچ کاری نیست.
چقدر این پست پر از نا امیدی و غرغر بود.امیدوارم نوشتنم تو این وبلاگ باعث بشه که هر روز حالم بهتر بشه.فعلا همین.
برمیگردم...
پ.ن:هنوز پنج دقیقه هم نگذشته.نظرم عوض شد.از این به بعد اینجا به دخترم میگم عسل.قربونت برم عسلم که شیرینیه زندگیه منی.

سلام

من اومدم یه کم از خودم بنویسم.از زندگیم.از خوشی ها و نا خوشی هام.از قهرا و اشتی هام.از همه چیز و همه جا.شاید فردا که به اینجا نگاه میکنم. بخندم .به روز هایی که بر من گذشته یا شایدم...
چه جالب.از روز اول ماهی شروع به نوشتن کردم که توش به دنیا اومدم.شاید معنیش اینه که این وبلاگ یه هدیه اس .یه هدیه از طرف...... طرفش مهم نیس به هر حال میتونه یه هدیه تولد باشه دیگه.نمیتونه؟ دهم خرداد تولدمه.تولدم مبارک:)
دلیل اینکه این وبلاگ رو درست کردم یه اتفاق بود.یه اتفاق که نمیتونستم واسه هیچکس تعریفش کنم ودیگه داشتم کم کم حناق میگرفتم.ولی امروز نمیتونم تعریفش کنم.شاید فردا.شایدم... نمیدونم.
راستی خودمو معرفی نکردم.
این منم.نه اون منی که همه بیرون از اینجا میبینن.من ِمن.یه شوهر دارم که خیلیییی دوسش داشتم.تو فعل دارم شک کردم.نوشتم داشتم.(این به خاطر همون اتفاقیه که گفتم.)یه نی نی هم دارم که میمیرم براش.خیلی شیطونه .بعضی وقتا دیوونه م میکنه.دخمله.امروز دقیقا دو سال و هشت ماهش تموم شد.قزبونش برم الهی.همه ی زندگیمه.
راستی این وبلاگ یواشکیه.هیچکس ازش خبر نداره.(منظورم همون اقاهه س).
فعلا میرم تا نیومده.ایشالا فردا برمیگردم.برام دعا کنید.
خیلی خوشحالم که پیش شما هستم.
فعلا